بسم الله الرحمن الرحيم
امامسجاد(علیه السلام) فرمودهاند:
اللّهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ آلِهِ، وَ لَا تَرْفَعْنِي فِي النّاسِ دَرَجَةً إِلّا حَطَطْتَنِي عِنْدَ نَفْسِي مِثْلَهَا، وَ لَا تُحْدِثْ لِي عِزّاً ظَاهِراً إِلّا أَحْدَثْتَ لِي ذِلّةً بَاطِنَةً عِنْدَ نَفْسِي بِقَدَرِهَا.
امامسجاد(علیه السلام) در این فراز دعا از خداوند عالم مسئلت مینمایند: من را هر چقدر بزرگ میکنی، پیش خودم کوچک کن. یعنی بزرگکردن من به نحوی نباشد که موجب غرور برای من و تنزل درجه در نزد خودت شود و بزرگشدن من خللی به عبودیت من در مقابل تو وارد نکند. اینکه بلافاصله امام میفرمایند: «ولاترفعنی فی الناس درجۀً الا حططنی عند نفسی مثلها» نکتهای دارد. «لاترفعنی فی الناس» یعنی این رفعتی که من پیدا میکنم، رفعت واقعی نیست. مردم خیال میکنند چیزی شدم، نه اینکه واقعاً چیزی باشم بین مردم، آنها چشمشان من را گرفته است. من پیش آنها رمق پیدا کردم، مثلاً پولی پیدا کردم. مردم کسی را که صاحب پول است، بزرگ میبینند؛ کسی را که صاحب مقام است، بزرگ میبینند؛ کسی را که صاحب قدرت است، بزرگ میبینند. «لا ترفعنی فی الناس»، این رفعت رفعت واقعی نیست. اینها جهات ظاهری است. به قول معروف میآید و میرود. و بعد امام میفرمایند: «ولا تحدث لی عزا ظاهرا». «عزا ظاهرا» باز همین مطلب است، یعنی خدایا برای من یک عزت ظاهری را حادث نکن و پیش نیاور. عزت ظاهری یعنی چه؟ یعنی عزتی که واقعی نیست، یعنی همان عزتی که در چشم مردم است. «ولا ترفعنی فی الناس» این در ظاهر است و واقعی نیست. اگر شأن و مقام واقعی باشد، خیلی خوب است و اصلاً نیاز نیست از خدا بخواهیم که او عزت واقعی و رفعت واقعی را با کوچکی نزد خودمان و با ذلت پیش خودمان همراهمان کند. این نیاز به دعا ندارد، چون آن عزت واقعی و آن کوچکی و آن عبودیت را به همراه دارد. عزت عبد در عبودیت است. این عزت عبد در غیر عبودیت نیست. این چیزهایی که پیدا میشود، نزد مردم همه ظاهریست و واقعی نیست. معیار واقعی و ظاهری در اینجا چیست؟ واقعی عبارت است از آنکه ماندنی باشد و بقا داشته باشد. البته علم هم همینطور است. مثلاً شخص مُلّا میشود. علم صفت نفسانی است. به تعبیر آقایان اهل معقول نفس انسان این علم را به خودش میگیرد. علم از صفات دیگر مثل صفات کماله را به خودش میگیرد. نفس انسان مُلّا میشود. این سلبشدنی نیست که با کتکزدن یا با زندانکردن از او بگیرند. این کلامی است که مرحوم میرزای قمی به فتحعلی شاه گفت.
فتحعلی شاه، شاه قاجار بود و مقلد مرحوم میرزای قمی. میرزای قمی شخصیت بزرگی بود. یک روز فتحعلی شاه به قم آمده بود. حمامی در قم هست به نام حمام گذرخان. معروف است که میگویند اینجا مرحوم میرزا حمام میرفته است. آن وقتها که ما قم بودیم حمامها خزینه داشتند. آب خزینهها نوعاً کثیف بود. راجع به این گذر خان متلک میگفتند که اینجا چون میرزا آمده و در آب خزینه غسل کرده است، برای تمین و تبرک از آن وقت تا حالا آبش را عوض نکردند.
فتحعلی شاه میخواسته صبح به حمام برود. اگر شاه بخواهد حمام برود، شهر را قرق میکنند و خدم و حشم هم آنجا میایستند. میرزا هم همان روز صبح سحر میخواسته حمام برود. جلوی هرکسی را میشد بگیرند، اما جلوی میرزا را نمیتوانستند بگیرند. این خدم و حشم میرزا را میشناختند. لذا کسی جرئت نکرد حرف بزند. میرزا سرش را پایین انداخته و وارد حمام شده بود. میبیند فتحعلی شاه داخل خزینه است. او هم رفت داخل خزینه. میرزا بههرحال هیچوقت شأن خودش را گم نمیکند. شأن میرزا هشدار و نصیحت است، حتی اگر طرفش شاه باشد، حتی اگر حمام باشد و خزینۀ حمام باشد. میرزا رو کرد به فتحعلی شاه و گفت: «جناب فتحعلی شاه سؤالی دارم که الان به ذهنم رسید.» گفت: «بپرس سؤالت چیست؟» میرزا گفت: «اعلا حضرت اینجا الان چه دارد؟» شاه گفت: «یعنی چه که چه دارم؟ خب من مملکت دارم، لشکر دارم، خزانه دارم، همه چیز دارم. قدرت دارم.» میرزا گفت: «اعلا حضرت توجه نفرمودند. من گفتم الان چه داری اینجا؟» شاه گفت: «هیچ. الان لختم. هیچ ندارم، ولی بروم بیرون ...»، میرزا گفت: «بروم بیرون را ول کن ، الان چه داری؟» شاه گفت: «الان یک لنگ دارم که بستم به خودم.»
میرزا گفت: «اما من هرچه دارم همراهم است. من لشکر ندارم، قدرت ندارم، اما علمم همراهم است. اما اگر ما دو نفر را همین الان که لخت هستیم ببرند و در صحرای آفریقا رها کنند، من چیزی از دست نمیدهم، چون هرچه داشتم همراهم است. اما تو همه چیزت را از دست میدهی. پس بهگوش باش. پس بفهم چه میکنی و مواظب باش» و شروع کرد به نصیحتکردن. معروف است که فتحعلی شاه خوشش آمد.
فتحعلی شاه رو کرد به مرحوم میرزا و گفت: «چیزی از من بخواه.» میرزا فرمودند: «میترسم چیزی بخواهم و تو گوش نکنی.» شاه گفت: «نه، هرچه بگویی، گوش میکنم.» حالا فتحعلی شاه خیال میکرد میرزا میگوید اینقدر پول بده. معمولاً این ارباب قدرت هم ضعفی که در ما سراغ دارند پول است. مرحوم میرزا گفت: «الان غسلت را بکن. کاری که از تو میخواهم این است که از حمام که بیرون رفتیم، این افسار الاغ من را بگیری و من سوار الاغ شوم.» آن وقت شهر قم به اصطلاح سمت خیابان آذر بود. این محلات اول بازار اول شهر قم بود تا مثلاً چهارراه بازار تا اوایل چهارمردان. فتحعلی شاه وعده کرده بود که گوش کند. از حمام بیرون آمدند. میرزا سوار الاغ شد و فتحعلی شاه هم افسار الاغش را گرفت. آن وقتها هم اینطور نبود که مردم ساعت ده صبح از خواب بیدار شوند. صبح زود همه بیرون میآمدند و مشغول کسبوکار میشدند. شاه افسار میرزا را گرفت و همینطور آمد تا جلوی میدان کهنه. آنجا خانۀ میرزای قمی بود. خانۀ بابرکتی بود. میرزا فرمود: «کافیه دیگه، همینجاست. حالا که تا اینجا آمدی، بیا برویم خانۀ ما یک صبحانۀ حلالی به تو بدهم.» فتحعلی شاه را به خانهاش برد. صبحانه به او داد. فتحعلی شاه مشغول خوردن نان و پنیر و چای شد و گفت: «جناب میرزا من سؤالی دارم. من به تو گفتم چیزی از من بخواه، اما درست بود شما این را از من بخواهی؟ این همه چیز تو عالم، راضی شدی که من کوچک بشوم و افسار الاغ تو را را بگیرم جلوی این همه مردم؟ فقط میخواستی من را کوچک کنی؟ خواستۀ اتفاق همین بود؟»
جناب میرزا فرمودند: «ببینید نه. این منظرهای که در قم اتفاق افتاد، کسانی که دیدند به همینجا ختم نمیشود. آنها این ماجرا را برای دیگران نقل میکنند. از قم به شهرهای دیگر میروند. مردم به هم میگویند ببینید مقاوم فقاهت و مقام علم چه مقامی است که حتی فتحعلی شاه افسار الاغ مثل میرزا را میگیرد. این باعث میشود مردم به تحصیل علم تشویق بشوند. آنها بچههایشان را تشویق میکنند که به حوزه بیایند و آنجا درس بخوانند و میرزا بشوند تا فتحعلی شاه بیاید و افسار الاغش را بگیرد. این چیزی است که من میخواستم.»
«ولا ترفعنی فی الناس» پیش مردم آنجا همین مثال فتحعلی شاه است. فتحعلی شاه که در خزینه چیزی نداشت. کسی که مُلّاست ثروتش را همراه خودش دارد. اما توجه داشته باشید همان ملایی هم آفت دارد. همان علم هم تمام میشود، با یک فراموشی و نسیان و اختلالی که گوشهای از مغز انسان پیدا میشود و الان به آن آلزایمر میگویند. مثالش آیتالله وحید بهبهانی که از شاگردانش تقلید میکرد.
پس منظور امام رفعت واقعی نیست. در واقع از خدا میخواهیم که اگر پیش مردم به من رفعتی میدهی، همان رفعتی که با پول و با قدرت و با زور حاصل میشود، اگر آنطور من را بلند میکنی، خدایا اگر این با عبودیت من تضاد پیدا میکند، این با خضوعی که باید عبد در مقابل تو داشته باشد، تنافی پیدا میکند، اگر از این طرف به من میدهی، از آن طرف مواظبم باش که پیش خودم لااقل انحطاط و کوچکی پیدا کنم.
و باز «ولا تحدث لی عزّ ظاهرا». منظور عز ظاهری است و نه عز واقعی. اگر به من عزت میدهی، آن طرفش را هم برایم درست کن. اینجا مقام امتحان است. هرکسی را امتحان میکنند. محصل سر جلسۀ امتحان میرود و ورقه دستش میدهند و از او امتحان میگیرند. شخص دیگری را با پول امتحان میکنند. به دیگری زور میدهند تا ببینند چه میکند. به دیگری علم میدهند ببینند چه میکند. همۀ اینها امتحان و ودیعۀ خداست. از این دست میآید و از آن دست میرود. بقاء ندارد. عزتی و رفعتی که در این امتحانات پیدا میشود، عزت و رفعت واقعی و ماندنی نیست. رفعت واقعی رفعتی است که در عبودیت برای انسان واقع شود.
امامسجاد(علیه السلام) اینجا نمیفرمایند که خدایا اگر مقام عبودیت به من عنایت میکنی، پیش خودم ذلیلم کن. اصلاً انسان عبودیت که پیدا کند، آن جهات عزت واقعی با او هست. لذا در روایات بسیار داریم که بینیازی در تقواست. عدهای خیال میکنند بینیازی در پولداری است. یعنی اگر پول داشتم و مستغنی از دیگران بودم، دیگر این کافی است. امام میفرمایند بینیازی در تقواست. تقوا آن حیثیتی است که عبد دارد. آن مقام عبودیت است. آن تجلی مقام عبودیت در تقواست. سفارش شده است در خطبۀ نماز جمعه باید حتماً امر به تقوا باشد. حتی اگر مضمون و کلیات تقوا را هم بگویند، اکتفا نمیکند. باید بگویند: «ای مردم، باید تقوا داشته باشید.» بعضی از آقایان فقها، که به وجوب تخییری قائلاند، اگر عدل ثلاث جمعه اختیار شد و در خطبهاش امر به تقوا نبود، در اجزای نماز شبهه میکنند. چرا اینهمه تأکید میکنند؟ برای اینکه راه گم نشود. چون نشانی از بین نرود. ما تقوا میخواهیم، تقوا یعنی عبودیت خدا. عبودیت خدا یعنی حرمتنگهداشتن خدا و حرمتنگهداشتن خدا یعنی گناه نکردن. نه اینکه دروغی گفتی یا شرب خمری کردی به این آفرینش لطمهای میخورد، نه. وقتی حرمتشکنی میکنی این نفس مبتلا میشود، مشکل پیدا میکند، این حرمتها پشت سر هم میآید و این نفس را ذلیل و در مقابل خود خاضع میکند. تو را از خدا دور میکند. جلوی چشم تو پرده میکشد، کمااینکه اگر صفات حسنه و پسندیده را دنبال کردی، پرده مدام باز میشود. این نفس شما معذب میشود و لذا میگویند عدالت ملکه است. در خود فقه هم بحث میکنیم. این بحث فقهی نیست، این بحث اخلاق است. در علم اخلاق «عدالت ملکه است» یعنی چه؟ یعنی عادل وقتی که از محرمات اجتناب کرد، اگر به واجبات ملتزم بود، کمکم این طرف التزام با آن طرف جریانش جا میافتد. ملکه میشود یعنی چه؟ یعنی در نفسش صفت راسخ میشود. یعنی راستگویی صفت راسخ میشود، یعنی تعبد در نمازخواندن و خضوع در نماز صفت راسخ در نفسش میشود. به این میگویند ملکه. عدالت یعنی این ملکه در نفس انسان صفت راسخ شده باشد. امام جماعت باید عادل باشد، قاضی باید عادل باشد، مرجع تقلید باید عادل باشد، ولی مسلمین باید عادل باشد. این عزت مد نظر امامسجاد(علیه السلام) نیست، برای اینکه آن عزت اگر در نفس من و در وجود من پیدا شد، خودش ترقی واقعی و رفعت واقعی به من میدهد.
«ربی عبدنی اطعنی حتی اجعلک مثلی» یعنی چه؟ «انا ابوک کن فیکون انت تقول کن فیکون» این رفعت واقعی است. اگر در عبودیت به آن مقامی رسیدی که من میخواهم، آن وقت مثل من میشوی. من اراده میکنم ایجاد شود، تو اراده میکنی و ایجاد میکنی. تو قطره هستی. تو که قطرهای میخواهی با پول و با مقام خودت را مقابل من مهم نشان بدهی. این قطره چیست؟ آفتاب به آن بخورد، تبخیرش میکند. این قطره اگر به خاک افتد، مضمحلل میشود و از بین میرود. اما قطره اگر به دریا متصل شود، دیگر از بین نمیرود، بلکه به بینهایت وصل میشود. بیا خودت را به بینهایت او وصل کن. این مقام عبودیت است. اگر وصل شوی، با او همسویی پیدا میکنی، اگر وصل شوی، مثل او توان و قدرت پیدا میکنی، او میشوی، نه اینکه خودت خدا میشوی، آن فاصلۀ واجب و ممکن و آن فاصلۀ علت و معلول محفوظ است، اما درعینحال او فاعل است، مختار است، اما شما فاعل میشوید به تثبیت او. عزت واقعی این است.
لذا امامسجاد(علیه السلام) دربارۀ آنچه که غیر از این عزت واقعی است میفرمایند: خدایا اگر پیش مردم بزرگ میشوم، مراقبم باش. اگر رفتم بالا و پول و مقام پیدا کردم، خدایا مواظب باش و کمک کن پیش خودم کوچک شوم. اگر غرور من را بگیرد، عبودیت تو را فراموش میکنم و حقیقتی را که هستم فراموش میکنم.
مرحوم آخوند(رحمۀ الله علیه) در کفایه میفرمایند: «قلم اینجا رسید و سر بشکست. اسعید سعید فی بحث امه وشقی شقی».
اما در اینجا اموری هست که اصلاً در اختیار من نیست. در این مسئله شکی نیست. الان میلیاردها دستگاه در بدن من که اینجا نشستهام دارد کار میکند تا بتوانم حرف بزنم و این صدا از حنجرهام بیرون بیاید. برای اینکه من بتوانم حرف بزنم چقدر ابزار مشغول کار است. دستگاههای مختلف بدن و گردش خون و تنفس و قلب همۀ اینها جداجدا هرکدام میلیونها سلول است که کار خاص خودشان را انجام میدهند. در این جمعیت میلیونی و میلیاردی اگر یکی کاری را که به عهدهاش است انجام ندهد، مثلاً دفع بول انسان مشکل پیدا بکند، نفسکشیدن مشکل پیدا کند یا این جریان خون در مویرگی مسدود شود، همه چیز بهم میخورد. این دست من نیست، این دست کس دیگری است. حالا عدهای خودشان را گول میزنند و میگویند نه، علل طبیعی است. حالا آن نظام طبیعی باشعور یا بیشعور چیست؟ ما همان اسم خدا را روی آن میگذاریم، همان نظامی که بدن را میچرخاند.
این زمین جزئی از منظومۀ شمسی است، منظومۀ شمسی جزئی از کهکشان راه شیری است. این کهکشان راه شیری که میلیونها منظومه مثل منظومۀ شمسی دارد که زمین ما یکی از ستارههای این منظومه است، یکی از میلیاردها کهکشانی است که تا حالا کشف شده است، یعنی تمام دستگاهها را که راه میاندازند میبینند نورشان به ما رسیده است. یعنی میگویند مثلاً سیصد میلیون سال نوری. سال نوری یعنی سالی که هر ثانیهاش سیصد هزار سال کیلومتر سرعت داشته باشد، یعنی چهبسا کهکشانها خلق شدهاند، اما نورشان سیصد هزار سال دیگر به ما میرسد. ناظمی این عظمت را اداره میکند که این کرات میگردند و چرخش میکنند، اما زندگی مختل نمیشود. حالا برخی اسم خدا روی این ناظم نمیگذارند. نمیتوانیم از واقعیت فرار کنیم. ما محصور در واقعیت هستیم. ما سعی میکنیم واقعیت را بفهمیم و درک کنیم. من که هستم؟ آنهایی که «عبد مملوکا لا یقدر و علی شی» این را میخواستند، عبدا مملوکا
دست خودم نیست. اینجا اختیار را دست خودم دادهاند، لذا موضوع جبر و اختیار مطرح میشود.
به قول شاعر:
اینکه گویی این کنم یا آن کنم *** این دلیل اختیار است ای صنم
من میتوانم در اینجا اختیار کنم، اما میتوانم عبودیت و بندگی را اختیار کنم. من که قطرۀ کوچک و عبد کوچکی هستم، میتوانم به آن کهکشانهای کذایی تسلط پیدا بکنم. این قدرت واقعی است. این قدرت عبودیت است. میتوانم به آن منبع اتصال پیدا کنم. بخواهم یا نخواهم «انالله و اناالیه راجعون». بخواهیم یا نخواهیم ما را خواهند برد. اما خوب است که با اختیار برویم و اسیر نشویم. در این دنیا قدرتی یا مقامی من را اسیر بکند، امروز باد به غب غب بیندازم و بگویم: «من که قدرت دارم، اینطور عمل میکنم، چون دلم میخواهد، چون میخواهم دماغ این آقا را به خاک بمالم». این رفتار خارج از رابطۀ این امتحان خدایی است. و امامسجاد(علیه السلام) از چنین امتحانی به خدا پناه میبرد. یا این عزتهایی که در این دنیا داده میشود امتحان است، این رفعتها امتحان است. لذا حضرت از خداوند تقاضا میکنند, اگر میخواهی این چیزها را به من بدهی، خودت عنایتت را متوجه من کن، مبادا از آن طرف این قضایا به مقام عبودیت من لطمه بزند، نکند این قضایا خضوع و نیت من را از بین ببرد. خدایا خودت به فریادم برس.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته